داستان کودک درباره درخت | ماموریت مهم ویو ویو
  • کد مطالب: ۳۲۰۱۶۸
  • /
  • ۱۵ اسفند‌ماه ۱۴۰۳ / ۱۵:۱۹

داستان کودک درباره درخت | ماموریت مهم ویو ویو

شبنم کرمی
نویسنده شبنم کرمی
«بازی؟! تو به درختان و گل‌های باغچه‌تان شلیک کردی؟ ببین چقدر شکوفه و برگ، مرده‌اند؟ شاخه درخت را دیدی چطور شکسته؟»

فرید توپش را برداشت و به حیاط رفت. توپ را روی زمین جلوی پایش گذاشت و یک ضربه کاشته محکم به سوی درخت سیب وسط باغچه شوت کرد.

توپ به یکی از شاخه‌های نازک درخت برخورد کرد و آن را شکست. کمی از برگ‌ها و شکوفه‌های تازه روییده بر درخت به زمین ریختند.

فرید با بی‌توجهی وسط باغچه دوید و توپش را از کنار درخت برداشت تا شوت دیگری بزند که تکان خوردن بوته‌های شمشاد کنار باغچه توجهش را جلب کرد.

با احتیاط به‌سوی صدا قدم برداشت. مطمئن بود بازهم گربه‌سیاهه پشت شمشاد‌ها مشغول شیطنت است. دوبار با صدای بلند «میویی» گفت تا گربه‌سیاه را از آن پشت بیرون بکشد.

اما انگار گربه قصد بیرون آمدن نداشت که فرید تصمیم گرفت با یک شوت محکم به سمت شمشاد‌ها  این حیوان لجباز را فراری دهد.

توپش را که به آن سو شوت کرد یک‌باره موجودی سبزرنگ با شاخ‌های کوچکی روی سرش با عصبانیت از پشت بوته‌ها بیرون جهید.

فرید از ترس جیغ کوتاهی کشید و سکسکه‌ای کرد که آن موجود سبز با اخم فریاد زد: «چرا جیغ می‌زنی؟ این‌همه موجود زنده در این باغچه هستند و تو راحت از روی همه‌شان رد می‌شوی و با این سلاح گرد زشتت داری همه را می‌کشی. خجالت نمی‌کشی؟ خوبه منم با سفینه‌ام به تو حمله کنم؟»

فرید که از تعجب دهانش باز و کم مانده بود گریه‌اش بگیرد حتی نمی‌توانست بفهمد این موجود سبز شاخ‌دار سخن‌گو دیگر کیست و درباره کدام سلاح یا سفینه حرف می‌زند،

اما همین‌که آن موجود، دست به کمر و عصبانی پشت شمشاد‌ها رفت، دنبالش کرد و با یک سفینه کوچک روبه‌رو شد، کم مانده بود خودش هم از تعجب شاخ دربیاورد.

می‌خواست برود بیرون و همه‌ی بچه‌های محله را صدا بزند که بیایند و با چشمان خودشان این آدم فضایی را ببینند که موجود سبز جیغ زد: «کجا؟! وایستا پسر! من ویو ویو هستم و برای یک ماموریت مهم از مریخ آمده‌ام.

تو کی هستی که اینقدر با درختان و گیاهان دشمنی داری؟ مگر با تو چکار کرده‌اند که اینقدر از آنها عصبانی هستی و می‌خواهی نابودشان کنی؟»

 

داستان کودک درباره درخت | ماموریت مهم ویو ویو

 

فرید با ترس و بغض آب دهانش را قورت داد و با شک و تردید جواب داد: «من فرید هستم. اما دشمن درختان نیستم! من فقط داشتم با توپم بازی می‌کردم. تو، در باغچه‌ی خانه ما چه‌کار می‌کنی؟!»

ویو ویو با همان اخم و صدای جیغ جیغویش گفت: «بازی؟! تو به درختان و گل‌های باغچه‌تان شلیک کردی؟ ببین چقدر شکوفه و برگ، مرده‌اند؟ شاخه درخت را دیدی چطور شکسته؟»

بعد هم سرش را با ناراحتی تکان و ادامه داد: «اگر فقط یک روز در مریخ زندگی می‌کردی، دیگر با درختان دشمنی نمی‌کردی و آنها را نمی‌زدی!»

فرید که چشم‌هایش از تعجب گشاد شده بود آرام جواب داد: «خب درخت که با چند تا ضربه توپ دردش نمی‌گیرد یا خشک نمی‌شود! چرا نگرانی؟»

ویو ویو باز هم با عصبانیت جواب داد: «آخر پسرجان این چه فکری است شما آدم‌ها دارید؟ اول اینکه درختان و گل‌ها هم مانند شما احساس دارند،

دوم اینکه همین طفلکی‌ها هستند که همه زیبایی زمین و اکسیژنی که شما را زنده نگه داشته است تولید می‌کنند. بعد هم جلو رفت و دست فرید را گرفت و با اخم گفت بیا! این طور نمی‌شود، باید تو را با خودم به مریخ ببرم تا ارزش نعمت گیاهان و درختان در کره زمین را بفهمی.»

فرید دستش را کشید و گفت: «من از اینکه سفری با سفینه به مریخ داشته باشم بدم نمی‌آید، خیلی هیجانی و باکلاس است، اما اول بگو برای چه کاری به زمین آمده‌ای؟»

ویو ویو انگار تازه به یاد ماموریت مهمش افتاده باشد گفت: «ای وای بچه، حواسم را پرت کردی! من باید خیلی زود چند دانه گیاه با خودم به مریخ ببرم که بکاریم، شاید مردم سیاره بی‌آب و علف ما هم نجات پیدا کنند و با کمک آنها بتوانند راحت نفس کشیده و یک زندگی خوب داشته باشند.»

فرید پرسید: «مگر در مریخ گیاهان رشد می‌کنند؟ معلم علوم ما گفته است که آنها به خاک و آب و نور مناسب برای رشد نیاز دارند.»

ویو ویو با خنده گفت: «و... البته نبودن توپ تو دور و برشان.»

فرید که تازه با مریخی دوست شده بود خندید و خجالت‌زده گفت: «پس بگذار به تو کمک کنم تا بتوانی ماموریت خود را به‌خوبی انجام بدهی، به شرط اینکه مرا هم با خود به مریخ ببری.»

مریخی جواب داد: «یک روزی دنبالت می‌آیم و تو را هم با خودم می‌برم، اما وقتی که مریخ هم مانند زمین سبز و زیبا شده باشد. آن‌وقتی که دیگر به‌راحتی بتوانی در سیاره ما نفس بکشی. الان مطمئن نیستم دوام بیاوری.»

ویو ویو و فرید با کمک هم بذر چند نوع درخت و گل را جمع کردند و در کیسه‌ای ریختند تا مریخی با خود به فضا ببرد، فرید چند بطری بزرگ آب هم به دوست جدیدش داد تا برای آبیاری دانه‌ها به سیاره‌اش ببرد و برایش آرزوی موفقیت کرد.

ویو ویو با خوشحالی از فرید خداحافظی کرد و سفینه کوچکش را به پرواز درآورد. فرید همانطور که سرش را به سوی آسمان گرفته و برای دوستش دست تکان می‌داد پس از ناپدید شدن او دستی به تنه درخت سیب کشید و آرام از او معذرت خواهی کرد؛

او با تصور ترسناک یک دنیای بدون درخت و گیاه، به خودش قول داد از این به بعد بیشتر مراقب این گنج‌های ارزشمند و مهم کره زمین باشد.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.